تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
× روز گار سیاهم
× و آدرس
bcharh.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
می نویسم برای تو
برای تو ای دوستی که گذاشتن اسم دوست زیبنده ی توست
زبانم از بیان گفتنی ها در باب تو , قلمم از نوشتن خوبی ها
در وصف تو و چشمانم از دیدن سیرت نیکویت عاجز است.
خدا را با تمام وجودم شکر می گویم که دوستی همانند تو
را در مسیر رودخانه ی زندگیم قرار داد.
خداوند از نور بخشندگیش در تو گویی دمیده است که با
وجود آنکه تو را رنجانده بودم مرا بخشیدی.
در برابر خوبی هایت کاری نتوانم کرد
تنها این را بدان که طاقت دیدن مرواریدهای چشمانت و
تر شدن گونه هایت را ندارم.
طاقت دیدن سنگینی قلب ترک خورده ات و خرد شدن هر
تکه ی آن را ندارم.
طاقت دیدن ذره ذره فنا شدنت را ندارم.
می خواهم شادی واقعی زندگیت را برای لحظه ای کوچک ببینم.
خواهش می کنم نذار فنا شدنت را قبل از نیستی خود ببینم.
این را بدان با آنکه روزی از تو جدا خواهم شد ولی یاد تو همواره
در گوشه ی قلبم خواهد ماند و هیچ وقت نام زیبایت.....عزیزم
از قلب کوچکم محو نخواهد شد.
يا رب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم
گر نبخشى زره لطف گناهم چه كنم
بسته گرديده زهر سو به رُخم راه نجات
ندهى گر تو در اين معركه راهم چه كنم
جز تو ما را نبود پشت و پناهى به جهان
بى پناهم ندهى گر تو پناهم چه كنم
يوسف افتاد بچاه از اثر بى گنهى
من زفرط گنه افتاده به چاهم چه كنم
بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود
من كه ناچيزتر از يك پَرِ كاهم چه كنم
به هدف گر نخورد تير دعايم هيهات
به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم
سايه لطف تو از لطف اگر روز معاد
نشود شامل احوال تباهم چه كنم
كس به روى من «ژوليده» نگاهى نكند
نكنى گر تو هم از مهر نگاهم چه كنم
من امشب دفتر تقویم عمرم را
بدست عاصی دریای نا ارام خواهم داد
همان دریا که بغض شکوه هایم در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت
همان دریا که میگفتی:
تورا در من تجلی میکند ای دوست
بگو ای انکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را میبرد تا انتهای باغ بارانی
هرگز از دوری این راه مگو!
و از این فاصله ها که میان من و توست
...و هرگاه که دلت تنگ من است،
بهترین شعر مرا قاب کن
و پشت نگاهت بگذار!
تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!
و بداند که دل من با توست
و همین نزدیکی ست...
ای که به تو بی نیاز شوند و از تو بی نیاز نباشند،
به تو رو آورند و از تو رو بر نتابند،
از سر شور و شوق،آهنگ تو کرده ام
و با دلی مطمئن، به تو امید بسته ام
تمنای من از تو هر چند زیاده باشد،
در برابر غنای تو ناچیز و اندک است،
که دست عطایت از هر دستی گشاده تر و برتر است...
دستی تکان نداد وقتی دلم شکست
باور نمی کنم شاید نداشت دست
هر چند می شنید فریادهای دل
اما غریبه وار از کوچه رخت بست
من با خیال او اینجا نشسته ام
او بی خیال من با دیگری نشست
دیریست مانده ام بیهوده منتظر
ای کاش می رسید یارم ز دور دست
هرگز ندیدمش اما هنوز هم
نفرین نمی کنم شاید نداشت دست....
هرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتی؛
هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی؛
هرگاه اطاعتت کردم، قدردانی و تشکر کردی؛
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهایم افزودی؛
و اینها همه چیست؟
جز نعمت تمام و کمال و احسان بیپایان تو!؟
...من کدام یک از نعمتهای تو را میتوانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟
...خدایا! الطاف خفیهات و مهربانیهای پنهانیات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست.
...خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آنسان که انگار میبینمت.
من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس میکنم.
خدایا!
من را با تقوای خودت سعادتمند گردان
و با مرکب نافرمانیات به وادی شقاوت و بدبختیام مکشان.
در قضایت خیرم را بخواه
در انتظار رفتنم ، به نزد آن عزیز و پاک
خدای عشق و عاشقی ، مرا بکن تو مرد خویش
در انتظار رفتنم ، نکش مرا تو منتظر
خدای قلب من تویی،مردم ز قلب سرد خویش
در انتظار رفتنم ، سخت و بسی هم قاطعم
خدای هر کرداری ، پشیمانم ز کرد خویش
در انتظار رفتنم ، مرا به رفتن وا مزار
خدای امیدم تویی، نکن مرا تو ردِ خویش
در انتظار رفتنم ، من با همین اشکای سرد
خدای هر اشک و غزل ، بخر مرا بخردِ خویش
نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه ي عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست
اين همه قصه ي فردوس و تمناي بهشت
گفت و گويي و خيالي ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه ي عقل
هر كجا نامه ي عشق است نشان من و توست
سايه ز آتشكده ي ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست ..
ناخواسته به روی سیاهم نگاه کن
یک بار هم به خاطر من اشتباه کن
جانا! مگر شکستن دلها گناه نیست
قربان دل شکستن تو ، پس گناه کن
با یک نگاه می کُشی و زنده میکنی
مابین مرگ و زندگی ام ، یک نگاه کن
حتی دروغکی شده از عاشقی بگو
امشب مرا برای همیشه سیاه کن
کُشتی مرا، ولی مرو از پیش کشته ات
تابوت بی قرار مرا سر به راه کن
تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط يك لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل كند كاری كه بازآرد پشيمانی؟
چشمانت شور آتشین بودن
دستانت نوازشگر و آرام
گم کرده ام دلم را در لابلای هزار پیچ نگاهت
و قلبم سراسیمه از حضورت
تنگی سینه ام را احساس میکند
و عشق تجلی بودنت را
به رخ فرشتگان میکشد
و من تنها توانستم چنین بگویم:
خوش آمدی!
و نفس رها شد...
شب است و نام تو را عارفانه میخوانم
ببین كه شعر تو را بی بهانه میخوانم
شب است و مرغ شب و ذكر حمد ایزد پاك
و من كه ذكر تو را جاودانه میخوانم
به كلبه دل من عاشقانه كن گذری
كه من همیشه تو را ، عاشقانه میخوانم
جوانه میشكفد دردلم به عشق وصال
و من ، دوباره تو را چون جوانه میخوانم
أسیر موج دعایم ، كسی نمیداند
كه زیر موج ، غزل از كرانه میخوانم
در این غروب غم انگیز ، همدم من باش
ببین كه شعر تو را ، بی بهانه میخوانم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود هم در غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تورا بهانه ای بس باشد
مه گوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیر جفا
مارا سر تازیانه ای بس باش
می نویسم …..
چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی
حرف نمی زنم ….
چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی
نگاهت نمی کنم ……
چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی
صدایت نمی زنم …..
زیرا اشک های من برای تو بی فایده است
فقط می خندم ……
چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوی اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شكلات چند است؟
خدمتكار گفت: ۵٠ سنت
تحقیر می شدم که تو قدّ جهان شدی ...
با روح بغض کرده ی من مهربان شدی ...
سرما گرفته بود دو دست مرا که تو ...
در این دو قطب یخزده آتشفشان شدی ...
روح مرا سکون غریبی گرفته بود ...
دریا شدی و باد شدی، بادبان شدی ...
تسخیر کرده بود مرا دست های خاک ...
تو آمدی و بال مرا آسمان شدی ...
چیزی نداشتم همه از دست رفته بود ...
اما برای من تو زمین و زمان شدی ...
پس من تمام وسعت خود را دعا شدم ...
شاید تو مستجاب شوی، ناگهان شدی ...
آینه پرسیدچرادیرکرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم اوفقط اسیر من است
تنهادقیقه ای تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد شده است
شاید قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه وگفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگو
گفت خوابی سالها دیر کرده است
در آینه به خود نگاه می کنم آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
گفت آینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است.