عاشقم بود عاشقش نبودم...وقتی عاشقش شدم که دیگه دیر شده بود...حالا
فهمیدم چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود!!!برای من مبهم است که چرا باهم
بودن وشاید باهم ساختن نمیگنجد....برای بودن یکی باید دیگری نباشد...هیچ قصه
گویی نیست که داستانش را اینگونه آغاز کند:یکی بود...دیگری هم بود...همه باهم
بودند...اما ما اسیر این قصه ی کهن هستیم که باید برای بودن یکی دیگری را نیست
کنیم! و ما این هنر را خوب آموخته ایم"هنر بودن ونبودن دیگری"